ابزار هدایت به بالای صفحه

="http://www.1abzar.com">ابزار وبمستر آذر 92 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

26

دختر کوچک و آقای دکتر

 

 

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر

کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که

نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید

مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت

همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب

افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که

علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت

تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار

سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!

************************

لنگه کفش

 

 

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از

پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...

لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش

نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد

شد.

************************

خسته

 

 

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در

حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!

27

کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ

 

 

بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت و یا

نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت

و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه های نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند

می کند.

میوه

 

 

وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوری لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟

" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "

انصراف

 

 

آدم فقیری تصمیم گرفت یک خانهی کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.

تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت

خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.

مچاله

 

 

دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.

بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر

بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهای را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.

چای

 

 

تنها هستم. ام?ا زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چای میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت

میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پای گلدان خالی میکنند. برای همین گل من به چای عادت کرده. آب که میدهم برگهایش

پژمرده میشود. بیشتر عصرها چای درست میکنم و با هم میخوریم.

ساعت هفت

 

 

زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخری که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "

مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.

فقط

 

 

زنی عاشق مردی شد. با او ازدواج کرد. ام?ا کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "

مسخ

 

 

جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهای مربوط به آب حیات

آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.

نزن

 

 

زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهی زیباروی شوهرش بود. زن کنار جسد

شوهرش و روبهروی قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صدای طوطی میآمد: "امیلی

نزن... "

28

عشق

 

 

غزالی عاشق یوزپلنگی بود. حاضر بود جانش را برای او بدهد. عاقبت هم همین طور شد. یوزپلنگ گرسنه بود.

گوسفند گوسفند

 

 

یک باری گرگها از کارهایی که تا آن روز کرده بودند شرمنده شدند. تصمیم گرفتند منبعد حیوانی را نکشند. گیاهخوار شدند و علف خوردند.

گوسفندها شادی کردند و دیگر با خیال راحت به چرا میرفتند، تا این که جمعیتشان زیاد و زیادتر شد و به خصوص در سالی که باران کم آمد، به

گرگها اعتراض کردند که چرا علفهای آن طرف رود را میچرند. جمع شدند و به گرگها حمله کردند و چنان رعبی به دل آنها انداختند که حالا

گاهی بچهگوسفندی که حوصلهاش سر میرود برای بازی به گلهی گرگها میزند، و گرگها تا از دور گوسفندی را میبینند زوزه و فریاد میکنند

که "گوسفند، گوسفند" و فرار میکنند.

فساد

 

 

جوان متدینی بود. از اینها که تعصب دارند. دلش میخواست به دیدار دختر برود. دو دل بود. استخاره کرد. بد آمد.

بعد از چند دقیقه دوباره استخاره کرد.

مقرراتی

 

 

هوا سرد و پیادهروها یخبندان بود. رحیمی اتومبیل میراند. پیرمردی را دید که روی یخها زمین خورده. از سرش خون میآمد. منقلب شد. باید

کمکش میکرد. فکر کرد که وقت این کار را هم دارد. برای اطمینان بیشتر به ساعتش نگاه کرد. اشتباه میکرد. پنجدقیقهای بیشتر به کارش

نمانده بود. گاز داد تا دیرش نشود.

سود

 




تاریخ : شنبه 92/9/30 | 11:25 صبح | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

منظومه ی شمسی

 

 ما بر روی سطحی زندگی می کنیم که در حال گردش است . هشت سیاره ی دیگر که چهار

 تای آنها بزرگترو چهار کره ی دیگر کوچکتر از زمین هستند  با زمین می چرخند . همگی

 به علت وجود یک نیروی جاذبه بر روی مدار خود به دور خورشید حرکت می نمایند .

 در حدود 4600 میلیون سال از فعالیت منظومه ی شمسی می گذرد و عمر جهان هستی احتمالا

 چهار برابراین زمان است .  کهکشانی که راه شیری نامیده می شود ( یعنی جایی که

 خورشید ما قرار دارد ) عمرش به درازای عمر جهان هستی است .  ستارگان داخل آن به

 دلیل پیر شدن می میرند وستارگان جدیدی متولد می شوند .  خورشید در مقایسه با برخی

 ستارگان جوانتر است . ستارگان همگی درون ابر بزرگی ازگاز و گرد  و غبار تشکیل

 یافته اند .  خورشید نیز به اندازه ای بزرگ و داغ است که شروع به درخشش نموده است . 

 سیاراتی که بسیار کوچکتر از خورشید هستند آن قدر داغ نشده اند که درخشش نمایند . 

 نور آنان نیز ناشی از انعکاس نور خورشید می باشد .

 نه سیاره ی اصلی منظومه ی شمسی که به ترتیب از خورشید دور می شوند در تصویر نشان

 داده شده است.  چهار سیاره ی نزدیک خورشید (عطارد و زهره و زمین و مریخ ) سیارات

 کوچکی هستند که سطح آن ها پوشیده از صخره و سنگ است وبه عنوان سیارات خاکی شناخته

 شده اند . به چهار سیاره ی بزرگ یعنی ( مشتری و زحل و اورانوس و نپتون ) میرسیم که از

 گاز های مایع و یخ زده تشکیل شده اند . به جز نپتون که قمر آن را به سختی می توان دید سه

 سیاره ی دیگر دارای اقمار زیادی هستند و همینطوراجسام کوچک بی شماری در اطراف آنان

 در حال گردش می باشند .  پلوتو ی کوچک فقط یک قمر دارد و به خاطر کوچکی زیادش از

 جمع سیارات حذف شده است . بعضی از ستاره شناسان بر این باورند که جهان در حدود

 000/12 میلیون سال پیش آغاز شده است .  تمام موادی که اکنون در حال حیات یعنی

 سیارات و ستارگان را تشکیل می دهد بر اثر انفجار بزرگی پدید آمده اند و سپسبه صورت

 کهکشان ها متراکم گشته اند .

 هر سیاره هم زمان با چرخش به دور خورشید به دور محور خود نیز می چرخند . اورانوس

 و پلوتو به دور پهلوی خود می چرخند .




تاریخ : شنبه 92/9/23 | 8:16 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

 بنده خدا خسیس قله اورست رو فتح می‌کنه، ازش می‌پرسن: انگیزه‌ات چی بود؟ میگه: خدا خفه‌اش کنه اونی رو که گفت: اون بالا نذری میدن !!

 

 بنده خدا خسیس سوار تاکسی میشه. موقع پیاده شدن راننده بهش میگه: پول خرد ندارم. بنده خدا خسیس میگه: به جاش برام بوق بزن!

 

 یک بنده خدا خسیس میمره رو قبرش مینویسن من مردم ولی مغازه باز است !

 

 خسیس ها  رو از چهار تا چیز میشه شناخت:1- همشون زیرشلواری آبی راه راه دارن
2 هر قلوپ نوشابه که می‌خورن به شیشه نگاه می‌کنن ببینن تا کجاش رفته  !
3 جلوی در وامیستن و به جای اینکه بگن بفرمایین تو، میگن حالا چرا نمیان تو؟
4 بستنی لیوانی که می‌خورن حتما درش رو می‌لیسن!!

 

 یه روز یه خسیس خواب می بینه به یه فقیر 1000 تومان پول داده . وقتی از خواب بلند می شه میگه: وای عجب کابوسی بود!

 

از بچه ی یه خسیس می پرسن : وقتی می روی سر یخچال چی می خوری؟ میگه: کتک!

 

توی شهر خسیس ها قیمت بلیط اتوبوس از 25 تومان به 5 تومان می رسه. همه اعتراض می کنند. ازشون می پرسن : چرا اعتراض می کنید ؟ می گن: ما تابه حال وقتی پیاده روی می کردیم 25 تومان به نفع مان می شد ولی حالا فقط 5 تومان به نفع ما می شه!!

 از غضنفر می پرسن چه جوری بستنی کیم می خوری؟ می گه می ذارمش لای نون، سیخشو می کشم بیرون!

 غضنفر زنش رو بدجوری می زده ؛ از پرسیدن : چی کار کرده که می زنیش؟ می گه: اگه می دونستم که می کشتمش!!

 

 غضنفر با کلید گوشش رو تمیز می کرده؛ گردنش قفل می کنه!!

 

 به غضنفر می گن: فهمیدی زلزله اومد؟ گفت: نه من رو اون ور بود.!!

 

 غضنفر می ره عروسی ‌‌‌؛ تو عروسی برف شادی می زنن ؛ سرما می خوره!!

 

 غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات بعد سوارش می شه!!

 

 غضنفر دکتر می شه، یه قرص به مریضش می ده می گه : یکی قبل از خواب بخور یکی بعد از خواب!!

 

 به غضنفر می گن: شنیدی آدم شدی؟ می گه: نامردا شایعه کردن!!

 

 به غضنف می گن: یه میوه ی آبدار و خوش مزه و شیرین نام ببر. می گه: خیار ! می گن: خیار کجاش شیرین و آبداره؟ غضنفر میگه: یه بار که با چایی شرین بخوری نظرت عوض میشه!!

 

 به غضنفر می گن: اگه سردت بشه چه کار می کنی؟ می گه: می رم نزدیک بخاری. میگن: اگه خیلی سردت بشه چی ؟ میگه: به بخاری می چسبم . میگن : اگه خیلی خیلی خیلی سردت بشه چی؟ میگه : حوب معلومه ، بخاری رو روشن می کنم.!!

 

 غضنفر به دوستش می گه: می دونستی آب سه تا جن داره؟ دوستش: نه اسمش چیه؟ غضنفر : یکی اکسی جن و دو تا هیدرو جن.!!

 

 غضنفر از دوستش پرسید: تو کجا بدنیا اومدی؟ میگه: تو بی مارستان. غضنفر می گه: وای ، مگه مریض بودی؟

 

 از غضنفر می پرسن : سخت ترین کار چیه ؟ میگه: نمک تو نمکدون ریختن. می گن: چرا ؟ می گه: چون سوراخ هاش خیلی ریزه!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پدر : پسرم هروقت من رو اذیت می کنی یکی از موهای سرم سفید می شه. پسر : پس برای همینه که بابا بزرگ تمام موهای سرش سفید شده؟!!

 

 یه نفز سوار اتوبوس می شه، اتوبوس شلوغ بوده ، به نفر جلویی که مرد چاغی هم بوده می گه : آقا اینقدر هُل نده. طرف می گه: هل نمیدم ، رازم نفس می کشم.!!

 

 غضنفر یه تیکه یخ رو گرفته بود دستش و نگاش می کرد، دوستش گفت: چی رو داری نگاه می کنی ؟ غضنفر گفت: داره ازش آب می چکه ولی نمی دونم کجاش سوراخه!!

 

 غضنفر تلفن همراه می خره ، صفرش رو می بنده!!

 

 یه آدم خسیس جوهر خودکارش تموم می شه ، ترک تحصیل می کنه!!

 

 به یه نفر می گن: پاشو سحره ، میگه: بهش بگو خودم فردا بهش زنگ میزنم.!!

 

 غضنفر برف پاک کن ماشینش رو می زنه، هیپنوتیزم می شه!!

 

 غضنفر دفتر خاطراتش پر می شه ، می ندازتش دور!!

 

 به غضنفر می گن: کامپیوتر بلدی ؟ میگه: تا حدی. میگن: بیا روشنش کن. می گه: دیگه نه تا اون حد.

 

 غضنفر داشته با دوستش احوال پرسی می کرده، میگه : حالا ما تلفن نداریم ، شما نباید یه زنگ به ما بزنید؟!!

 

 غضنفر با کت و شلوار ورزشی تو خونش نشسته بود . بهش گفتن: چرا کت پوشیدی؟ میگه: آخه شاید مهمون بیاد. میگن : خوب چرا زیر شلواری پوشیدی ؟ می گه : خوب شاید هم نیاد.




تاریخ : شنبه 92/9/23 | 8:13 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

به نام خدا 


باز همه ، پنجره ها بسته شد
باد خُنُک از همه کس خسته شد

بویِ بهشت از سر عُشاق رفت 
عشق زسرمستی وآفاق رفت

شَّرُ و ریا در دل مردم نشست  
رنگِ خدا از دلشان رخت بست

هَر دم از این مردمِ مردم فریب
ناله ای آید زِ سَرِ دُوز و رِیب

گاه ، به پندارِ خدا راهی اَند
یک دفعه، دنبالِ خود آگاهی اَند

هر چه سفیدَ ست ، سیاه می کنند
از سر تکلیف ، ریا می کنند

این همه کارِ دغلُ و قلبِ حق
پایه سستُ و کجشان ،کرده لق

گر چه به زَعمِ خود از عالَم سَرند
وای بر آن روز که باشد ، سَرند

ریز و درشت همه پیدا شود
دیده ی منصور چه بینا شود                

باز شود ،پنجره ها ، بازِ باز
بادِ خُنُک ،می شود آغاز،باز

طهران-دهم امردادیکهزاروسیصدوهشتادوهشت -بنده کمترین امیرمنصورمعزی

 متاسفانه حسب اطلاع بعضی دوستان مطلع شدم که برخی دست نوشته های ناقابلم اعم ازقدیمه یامطالب جدید،دروبلاگ هاومجلاتی به نام اشخاصی موهوم درج شده که ضمن ابراز تأسف ازاقدام زشت سرقت ادبی،اگرچه انتشار آثارم رابدون قید نامم بدون اشکال می دانم اما بهره برداری از آنها با عناوین شخصی را برای افراد جایز نمی دانم.



تاریخ : شنبه 92/9/23 | 6:48 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

زهره ، سیاره پوشیده از ابر

 

( زهره ، ناهید ، ونوس ـ الهه زیبایی ، خواهر دو قلوی زمین ) 

زهره همانند عطارد به دور خورشید می گردد ، اما بسیار آسانتر از عطارد دیده می شود .

هنگامی که زهره به نزدیکترین فاصله ی خود از زمین می رسد به اندازه ای روشن است که

حتی در نور روز هم قابل مشاهده خواهد بود . البته به شرطی که موقعیتش در آسمان دقیقا

 مشخص شود . زهره دارایدرخشش زیادی است و این به خاطر اتمسفر ضخیم سیاره ای است .

اتمسفر ، نور خورشید رابسیار بهتر از یک سطح سنگی و خاکی منعکس می کند.

این تصویر که توسط کاوشگر  بین سیاره ای مارینر 10 گرفته شده ، اتمسفر کاملا پوشیده از

 ابر زهره را نشان می دهد . اتمسفر زهره بسیار ضخیم تر از اتمسفر زمین است و شامل

گازهای خطرناک دی اکسید کربن و اسید سولفوریک می باشد . چون اتمسفر زهره گرما را نگه

می دارد ( این حالت به نام اثرگلخانه ای مشهور است ) لذا سطح زهره به هنگام روز بسیار داغتر

 از عطاردمی باشد .

 

زهره نیزهمانند ماه به صورت هلال های مختلف در می آید . در مقارنه علیا نیم کره ، کاملا از

 نورخورشید روشن گشته و به طرف زمین قرار دارد . در مقارنه سفلی ، تنها می توانیمسمت

تاریک را ببینیم ( اگر چه یک هلال همیشه قابل رویت است ) . در مقارنه ی سفلی زهره

 بزرگتر ببه نظر می رسد ، زیرا در این وضعیت زهره از هر زمان دیگری به زمین

نزدیکتر است .

 اهله زهره با دوربین چشمی قابل رویت هستند و منجم مشهور گالیله با تلسکوپ ابتدایی خود

 در سال1610میلادی اهله زهره را رصد کرد . در آن زمان اکثر مردم اعتقاد داشتند که

خورشید و سیاراتهمگی به دور زمین می چرخند و همچنین زهره از خورشید  به زمین

نزدیکتر است .  گالیله نشان داد که زهره باید در حال چرخش به دور خورشید باشد و این

یکی از ادله ای بود که تیوری زمین محوری  را رد می کرد.

زهره در مدت 243 روز  به دور محور خود می چرخد که این مدت از زمان گردش زهره

 به دورخورشید یعنی 225 روز بیشتر است . حدود 2 ماه طول می کشد تا خورشید ( اگر از

میان ابر ها قابل رویت باشد ) از غرب طلوع کند و در شرق غروب نماید .

زهره و زمین از لحاظ اندازه و مواد تشکیل دهنده جفتهای یکسانی هستند و هر دو  دارای

هسته ی بزرگی  از آهن و نیکل و دیگر فلزات هستند ( از این جهت به آنان خواهران دو قلو

میگویند ) .اما از لحاظ سطح هر دو سیاره کاملا از یکدیگر متفاوت هستند . زیرا رشد

گیاهی هرگز در زهره اتفاق نمی افتد. اما اگر گیاهی در آن رشد می کرد گیاهان دی اکسید

 کربن را تبدیل به اکسیژن می نمودند و ممکن بود حیات طولانی تری در سیاره دوام آورد .




تاریخ : شنبه 92/9/23 | 11:33 صبح | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

بهشتیا جهنم

 

 

روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه

شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد

نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن

یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز

نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در

دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان

وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش

ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،

نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی

رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان

قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: "خداوندا نمی فهمم؟! "، خداوند پاسخ داد:

"ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به

خودشان فکر می کنند! "

من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم.

************************

www.ParsBook.org

 

 

Babapour2010@gmail.com

24

آیا شیطان وجود دارد ؟

 

 

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را

به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز

وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است"

شاگرد نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود

یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را

انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر

برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش

کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.

اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید

تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید.

درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر

به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز

شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا در قلب دانست. درست مثل

تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر

عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.

آن شاگرد کسی نبود جز آلبرت انیشتن.

www.ParsBook.org

 

 

Babapour2010@gmail.com

25

درسی از ادیسون

 

 

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد

سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا

آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست

کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل

قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با

کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها

را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من،

خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت!

نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتشمی سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره

ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست!

به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می

توانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم

جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

************************

www.ParsBook.org

 

 

Babapour2010@gmail.com

26

دختر کوچک و آقای دکتر

 

 

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر

کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که

نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید

مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت

همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب

افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که

علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت

تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار

سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!

************************

لنگه کفش

 

 

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از

پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...

لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش

نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد

شد.

************************

خسته

 

 

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در

حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!

www.ParsBook.org

 

 

Babapour2010@gmail.com

27

کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ

 

 

بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت و یا

نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت

و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه های نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند

می کند.

میوه

 

 

وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوری لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟

" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "

انصراف

 

 

آدم فقیری تصمیم گرفت یک خانهی کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.

تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت

خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.

مچاله

 

 

دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.

بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر

بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهای را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.

چای

 

 

تنها هستم. ام?ا زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چای میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت

میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پای گلدان خالی میکنند. برای همین گل من به چای عادت کرده. آب که میدهم برگهایش

پژمرده میشود. بیشتر عصرها چای درست میکنم و با هم میخوریم.

ساعت هفت

 

 

زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخری که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "

مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.

فقط

 

 

زنی عاشق مردی شد. با او ازدواج کرد. ام?ا کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "

مسخ

 

 

جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهای مربوط به آب حیات

آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.

نزن

 

 

زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهی زیباروی شوهرش بود. زن کنار جسد

شوهرش و روبهروی قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صدای طوطی میآمد: "امیلی

نزن... "

www.ParsBook.org

 

 

Babapour2010@gmail.com

28

عشق

 

 

غزالی عاشق یوزپلنگی بود. حاضر بود جانش را برای او بدهد. عاقبت هم همین طور شد. یوزپلنگ گرسنه بود.

گوسفند گوسفند

 

 

یک باری گرگها از کارهایی که تا آن روز کرده بودند شرمنده شدند. تصمیم گرفتند منبعد حیوانی را نکشند. گیاهخوار شدند و علف خوردند.

گوسفندها شادی کردند و دیگر با خیال راحت به چرا میرفتند، تا این که جمعیتشان زیاد و زیادتر شد و به خصوص در سالی که باران کم آمد، به

گرگها اعتراض کردند که چرا علفهای آن طرف رود را میچرند. جمع شدند و به گرگها حمله کردند و چنان رعبی به دل آنها انداختند که حالا

گاهی بچهگوسفندی که حوصلهاش سر میرود برای بازی به گلهی گرگها میزند، و گرگها تا از دور گوسفندی را میبینند زوزه و فریاد میکنند

که "گوسفند، گوسفند" و فرار میکنند.

فساد

 

 

جوان متدینی بود. از اینها که تعصب دارند. دلش میخواست به دیدار دختر برود. دو دل بود. استخاره کرد. بد آمد.

بعد از چند دقیقه دوباره استخاره کرد.

مقرراتی

 

 

هوا سرد و پیادهروها یخبندان بود. رحیمی اتومبیل میراند. پیرمردی را دید که روی یخها زمین خورده. از سرش خون میآمد. منقلب شد. باید

کمکش میکرد. فکر کرد که وقت این کار را هم دارد. برای اطمینان بیشتر به ساعتش نگاه کرد. اشتباه میکرد. پنجدقیقهای بیشتر به کارش

نمانده بود. گاز داد تا دیرش نشود.

سود




تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 6:4 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

بستنی

در یک روز گرم تابستان کودکی 12 ساله وارد یک کافه شد گارسن را صدا زد از او قیمت بستنی با

شکلات را پرسید گارسن گفت: 50 تومان کودک نگاهی به پول داخل جیبش کرد قیمت بستنی بدون

شکلات را پرسید گارسن با حالتی همراه با عصبانیت به او گفت 35 تومان کودک یک بستنی بدون

شکلات سفارش داد و بعد از خوردن بستنی کافه را ترک کرد وقتی گارسن برای تمیز کردن میز به سر

میز آن کودک رفت، بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت. کودک روی میز 15 تومان برای گارسن انعام

گذاشته بود.

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

18

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را

دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت

دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر

از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما

همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و

دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و

«. رفتار می کند

************************

کودک

کودک که بی هیچ اراده ای پا به دنیا نهاده بود گریست...

شاید نمی دانست هیچ حادثه ای در دنیای آدم ها ارادی نیست! او که جز سیاهی ندیده بود از

حجم رنگ ها و فضا هراسان بود و می گریست... کم کم دنیا با همه ی رنگ و حجمش برایش

تکرار شد و تکرار شد و تکرار.... وکودک دست در دست زمان گریه هایشرا از یاد برد...

آموخت برای خواسته هایشدیگر اشک نریزد... آموخت همیشه بجنگد بی آنکه چشمان حریف را

بنگرد... آموخت فاصله ایست به وسعت شب از خواستن تا رسیدن! کودک از یاد برد طعم خنده

های بی بهانه اش را...

اما آدمک ها نام این فراموشی را بلوغ نهادند! و کودک دیگر کودک نبود...

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

19

شیر و موش

اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار

زیادی از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین

کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگری به وجود آورند. ما ازبه یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها

طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازی به

کارهای خارق العاده نیست.

می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندی ساده، باز کردن دری به روی دیگری، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه ای پر مهر و

محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته های بالا پرداخته شده است:

روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر

از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه های قوی خود بگیرد.

درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در

عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم".

شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.

مدتی بعد، شیر داخل تله ای گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لای طنابهای گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی

موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و

به کمک دندانهای تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدی؟ فکر می

کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش

کوچک و ضعیف هستی! "

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

20

دستان دعا کننده

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش

این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد

تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می

پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان

هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه

انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می

کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار

سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای

4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی

بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا

کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا

آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق

بخشی و من از تو حمایت میکنم.

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و

در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به

نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم

درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای

من دیگر خیلی دیر شده...

این اثر خارق العاده را مشاهده کنید

اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند. سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه

آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم

چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را

متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" .

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

21

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از

آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار

گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است

به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست ، شما به

زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده

گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .

اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از

تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه

دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .

بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد

بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که

دیگران او را تشویق می کنند

************************

مرد بی جان!

اولین نیستیم...!! اما بهترینیم...!! مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی

دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر

سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش، خیابان ساکت بود، فکرش را برد

آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد، هوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید

زودتر خوابش می برد صدای گام هایی می آمد و می رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی

از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد

می شد، شاید مسخره اش میکردند،

مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه

خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر، گفته بود:

- بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه

خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روی دیورا را که دید

تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بود، حساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برای

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

22

یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی

رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابشنبرد، صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست،

- داداش سیگار داری؟

سیگاری نبود، جوان اخم کرد، نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، بعد از مدتی چشم باز کرد، کسی کنارش

نبود، بقچه پولش هم نبود، سرش گیج رفت، پاشد:

- پولام.. پولاااام، صدای مبهم دلسوزی می آمد،

- بیچاره،

- پولات چقدر بود؟

- حواست کجاست عمو؟

پیاده شد، اشکش نمی آمد، بغض خفه اش می کرد، نشست کنار جاده، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های

روی کمرش سوخت، برگشت شهر، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام، کمرش

شکست، دل برید، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود،...

- پاشو داداش، پاشو اینجا که جای خواب نیس...

چشم هاشو باز کرد، صبح شده بود، تنش خشک شده بود، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد، در بانک باز شد، حال پا شدن نداشت، آدم

ها می آمدند و می رفتند،

- داداش آتیش داری؟

صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود، چشم ها قلاب شد به هم، فرصت فکر کردن نداشت، با همه

نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد،

- آی دزد، آیییییی دزد، پولامو بده، نامرد خدانشناس... آی مردم...

جوان شناختش،

- ولم کن مرتیکه گدا، کدوم پولا، ولم کن آشغال...

پهلوی چپش داغ شد، سوخت، درست جای بخیه ها، دوباره سوخت، و دوباره.... افتاد روی زمین، جوان دزد فرار کرد،

- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر می شد،

- بگیریتش.. پو. ل.. ام

صدایش ضعیف بود، صدای مبهم دلسوزی می آمد،

- چاقو خورده...

- برین کنار.. دس بهشنزنین...

- گداس؟

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

23

- چه خونی ازش میره...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین، سرش گیج رفت، چشمهایش را بست و... بست. نه تصویر

فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید، همه جا تاریک بود... تاریک.......... همه زندگی اشیکخبر شد توی روزنامه:

- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد.

همین، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می

ماند زندگی،

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،

قصه آدم ها، مثل لالایی نیست. قصه آدم ها، قصیده غصه هاست.




تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 6:4 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

  بنده خدا خسیس قله اورست رو فتح می‌کنه، ازش می‌پرسن: انگیزه‌ات چی بود؟ میگه: خدا خفه‌اش کنه اونی رو که گفت: اون بالا نذری میدن !!

 

 بنده خدا خسیس سوار تاکسی میشه. موقع پیاده شدن راننده بهش میگه: پول خرد ندارم. بنده خدا خسیس میگه: به جاش برام بوق بزن!

 

 یک بنده خدا خسیس میمره رو قبرش مینویسن من مردم ولی مغازه باز است !

 

 خسیس ها  رو از چهار تا چیز میشه شناخت:1- همشون زیرشلواری آبی راه راه دارن
2 هر قلوپ نوشابه که می‌خورن به شیشه نگاه می‌کنن ببینن تا کجاش رفته  !
3 جلوی در وامیستن و به جای اینکه بگن بفرمایین تو، میگن حالا چرا نمیان تو؟
4 بستنی لیوانی که می‌خورن حتما درش رو می‌لیسن!!

 

 یه روز یه خسیس خواب می بینه به یه فقیر 1000 تومان پول داده . وقتی از خواب بلند می شه میگه: وای عجب کابوسی بود!

 

از بچه ی یه خسیس می پرسن : وقتی می روی سر یخچال چی می خوری؟ میگه: کتک!

 

توی شهر خسیس ها قیمت بلیط اتوبوس از 25 تومان به 5 تومان می رسه. همه اعتراض می کنند. ازشون می پرسن : چرا اعتراض می کنید ؟ می گن: ما تابه حال وقتی پیاده روی می کردیم 25 تومان به نفع مان می شد ولی حالا فقط 5 تومان به نفع ما می شه!!

 از غضنفر می پرسن چه جوری بستنی کیم می خوری؟ می گه می ذارمش لای نون، سیخشو می کشم بیرون!

 غضنفر زنش رو بدجوری می زده ؛ از پرسیدن : چی کار کرده که می زنیش؟ می گه: اگه می دونستم که می کشتمش!!

 

 غضنفر با کلید گوشش رو تمیز می کرده؛ گردنش قفل می کنه!!

 

 به غضنفر می گن: فهمیدی زلزله اومد؟ گفت: نه من رو اون ور بود.!!

 

 غضنفر می ره عروسی ‌‌‌؛ تو عروسی برف شادی می زنن ؛ سرما می خوره!!

 

 غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات بعد سوارش می شه!!

 

 غضنفر دکتر می شه، یه قرص به مریضش می ده می گه : یکی قبل از خواب بخور یکی بعد از خواب!!

 

 به غضنفر می گن: شنیدی آدم شدی؟ می گه: نامردا شایعه کردن!!

 

 به غضنف می گن: یه میوه ی آبدار و خوش مزه و شیرین نام ببر. می گه: خیار ! می گن: خیار کجاش شیرین و آبداره؟ غضنفر میگه: یه بار که با چایی شرین بخوری نظرت عوض میشه!!

 

 به غضنفر می گن: اگه سردت بشه چه کار می کنی؟ می گه: می رم نزدیک بخاری. میگن: اگه خیلی سردت بشه چی ؟ میگه: به بخاری می چسبم . میگن : اگه خیلی خیلی خیلی سردت بشه چی؟ میگه : حوب معلومه ، بخاری رو روشن می کنم.!!

 

 غضنفر به دوستش می گه: می دونستی آب سه تا جن داره؟ دوستش: نه اسمش چیه؟ غضنفر : یکی اکسی جن و دو تا هیدرو جن.!!

 

 غضنفر از دوستش پرسید: تو کجا بدنیا اومدی؟ میگه: تو بی مارستان. غضنفر می گه: وای ، مگه مریض بودی؟

 

 از غضنفر می پرسن : سخت ترین کار چیه ؟ میگه: نمک تو نمکدون ریختن. می گن: چرا ؟ می گه: چون سوراخ هاش خیلی ریزه!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پدر : پسرم هروقت من رو اذیت می کنی یکی از موهای سرم سفید می شه. پسر : پس برای همینه که بابا بزرگ تمام موهای سرش سفید شده؟!!

 

 یه نفز سوار اتوبوس می شه، اتوبوس شلوغ بوده ، به نفر جلویی که مرد چاغی هم بوده می گه : آقا اینقدر هُل نده. طرف می گه: هل نمیدم ، رازم نفس می کشم.!!

 

 غضنفر یه تیکه یخ رو گرفته بود دستش و نگاش می کرد، دوستش گفت: چی رو داری نگاه می کنی ؟ غضنفر گفت: داره ازش آب می چکه ولی نمی دونم کجاش سوراخه!!

 

 غضنفر تلفن همراه می خره ، صفرش رو می بنده!!

 

 یه آدم خسیس جوهر خودکارش تموم می شه ، ترک تحصیل می کنه!!

 

 به یه نفر می گن: پاشو سحره ، میگه: بهش بگو خودم فردا بهش زنگ میزنم.!!

 

 غضنفر برف پاک کن ماشینش رو می زنه، هیپنوتیزم می شه!!

 

 غضنفر دفتر خاطراتش پر می شه ، می ندازتش دور!!

 

 به غضنفر می گن: کامپیوتر بلدی ؟ میگه: تا حدی. میگن: بیا روشنش کن. می گه: دیگه نه تا اون حد.

 

 غضنفر داشته با دوستش احوال پرسی می کرده، میگه : حالا ما تلفن نداریم ، شما نباید یه زنگ به ما بزنید؟!!

 

 غضنفر با کت و شلوار ورزشی تو خونش نشسته بود . بهش گفتن: چرا کت پوشیدی؟ میگه: آخه شاید مهمون بیاد. میگن : خوب چرا زیر شلواری پوشیدی ؟ می گه : خوب شاید هم نیاد.




تاریخ : شنبه 92/9/16 | 6:52 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

( خاست خواست:


-

به » خواستن « است در حالی که » بلند شدن، برپا شدن و ایستادن « به معنی » برخاستن « یا » خاستن « فعل

خواهش، « است. از فعل خواستن کلمه هایی چون » خواهش کردن، دوست داشتن و طلب کردن « معنای

ساخته می شود. » خواستار و خواهان

مثال: پدر از روی تخت برخاست. می خواستم به مادر تلفن کنم که از راه رسید.

نکته: بن مضارع خواستن، خواه و بن مضارع خاستن، خیز می باشد.

قواعد اضافه خواندیم که در ترکیب اضافی و وصفی یک کسره ) ( به همراه اسم اول می آید. -

مانند: کتابِ خوب ظرفِ آش

می گیرند. به این » ی« نکته: کلمه هایی که به ) الف یا واو ( ختم می شوند هنگام اضافه شدن به کلمه ی دیگر

میانجی می گویند. » ی« ، حرف

مانند: همای سعادت خدای بزرگ بوی خوش پای برهنه

ختم می شوند، هنگام اضافه شدن به کلمه ی دیگر همان کسره ) - » ی« نکته: آن دسته از کلمه هایی که به حرف

( را می گیرند. مانند: قاضیِ شهر، بازیِ بچّه ها

قواعد جدا و سرهم نویسی : هم: در بیش تر موارد با کلمه ی بعد از خود به صورت پیوسته و سر هم نوشته می

شود. مانند: همکار، همراه، همسایه، همسر، همدل، همشهری.

اما گاهی به صورت جدا نوشته می شود:

1 هنگامی کلمه ی بعد از آن با ) الف ( آغاز شود. مانند: هم اتاق -

2 هنگامی که کلمه ی بعد از آن با ) م ( آغاز شود. مانند: هم مرز -

- سر هم است. » بهتر « تر: معمولاً جدا نوشته می شود امّا در برخی از کلمه ها مانند

17

مانند: کوچک تر، بزرگ تر، خوب تر

- چه: جدا نوشته می شود امّا در صورتی که بعد از کلمه ای پسوند باشد پیوسته نوشته می شود؛

- را: جدا نوشته می شود. مانند: آن را، تو را، کتاب را

- نشانه ی جمع، در دستور خط گذشته بیش تر متصل نوشته می شد امّا امروزه جدا نویسی » های « : ها

این کلمه بهتر است. مانند: کتاب ها، قلم ها

قواعد تشدید

نکته: بر روی کلمه هایی که مشدد نیستند نباید تشدید گذاشته شود.

- مانند: تقویت، تربیت ...

تشدید ندارند اماوقتی به کلمه های دیگر اضافه شوند و یا ضمیری به » حق، سد، خط، رد « نکته : کلمه هایی مانند

آن ها وصل شود، تشدید می گیرند.

مانند: حق با اوست. او سد ساخت.

حقّ مردم سدّ کرج

18




تاریخ : شنبه 92/9/16 | 6:36 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر

هرکی جواب این معمارو داد جایزه داره

 

کدام عدد 4 رقمی است که رقم یکان هزار آن دو برابر رقم یکانش و دو تا بیشتر از رقم صدگانش باشد؟ 

رقم دهگان این عدد یکی بیشتر از رقم یکان هزار و 5 واحد بیشتر از رقم یکانش است.




تاریخ : جمعه 92/9/15 | 8:59 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

ابزار وبلاگ

آذر 92 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ

Welcome To Java Script Code

www.asemannet.blogfa.com//