ابزار هدایت به بالای صفحه

="http://www.1abzar.com">ابزار وبمستر داستان2 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بستنی

در یک روز گرم تابستان کودکی 12 ساله وارد یک کافه شد گارسن را صدا زد از او قیمت بستنی با

شکلات را پرسید گارسن گفت: 50 تومان کودک نگاهی به پول داخل جیبش کرد قیمت بستنی بدون

شکلات را پرسید گارسن با حالتی همراه با عصبانیت به او گفت 35 تومان کودک یک بستنی بدون

شکلات سفارش داد و بعد از خوردن بستنی کافه را ترک کرد وقتی گارسن برای تمیز کردن میز به سر

میز آن کودک رفت، بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت. کودک روی میز 15 تومان برای گارسن انعام

گذاشته بود.

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

18

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را

دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت

دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر

از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما

همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و

دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و

«. رفتار می کند

************************

کودک

کودک که بی هیچ اراده ای پا به دنیا نهاده بود گریست...

شاید نمی دانست هیچ حادثه ای در دنیای آدم ها ارادی نیست! او که جز سیاهی ندیده بود از

حجم رنگ ها و فضا هراسان بود و می گریست... کم کم دنیا با همه ی رنگ و حجمش برایش

تکرار شد و تکرار شد و تکرار.... وکودک دست در دست زمان گریه هایشرا از یاد برد...

آموخت برای خواسته هایشدیگر اشک نریزد... آموخت همیشه بجنگد بی آنکه چشمان حریف را

بنگرد... آموخت فاصله ایست به وسعت شب از خواستن تا رسیدن! کودک از یاد برد طعم خنده

های بی بهانه اش را...

اما آدمک ها نام این فراموشی را بلوغ نهادند! و کودک دیگر کودک نبود...

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

19

شیر و موش

اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار

زیادی از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین

کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگری به وجود آورند. ما ازبه یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها

طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازی به

کارهای خارق العاده نیست.

می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندی ساده، باز کردن دری به روی دیگری، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه ای پر مهر و

محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته های بالا پرداخته شده است:

روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر

از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه های قوی خود بگیرد.

درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در

عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم".

شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.

مدتی بعد، شیر داخل تله ای گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لای طنابهای گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی

موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و

به کمک دندانهای تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدی؟ فکر می

کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش

کوچک و ضعیف هستی! "

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

20

دستان دعا کننده

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش

این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد

تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می

پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان

هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه

انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می

کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار

سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای

4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی

بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا

کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا

آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق

بخشی و من از تو حمایت میکنم.

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و

در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به

نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم

درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای

من دیگر خیلی دیر شده...

این اثر خارق العاده را مشاهده کنید

اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند. سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه

آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم

چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را

متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" .

************************

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

21

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از

آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار

گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است

به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست ، شما به

زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده

گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .

اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از

تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه

دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .

بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد

بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که

دیگران او را تشویق می کنند

************************

مرد بی جان!

اولین نیستیم...!! اما بهترینیم...!! مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی

دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر

سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش، خیابان ساکت بود، فکرش را برد

آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد، هوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید

زودتر خوابش می برد صدای گام هایی می آمد و می رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی

از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد

می شد، شاید مسخره اش میکردند،

مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه

خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر، گفته بود:

- بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه

خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روی دیورا را که دید

تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بود، حساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برای

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

22

یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی

رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابشنبرد، صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست،

- داداش سیگار داری؟

سیگاری نبود، جوان اخم کرد، نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، بعد از مدتی چشم باز کرد، کسی کنارش

نبود، بقچه پولش هم نبود، سرش گیج رفت، پاشد:

- پولام.. پولاااام، صدای مبهم دلسوزی می آمد،

- بیچاره،

- پولات چقدر بود؟

- حواست کجاست عمو؟

پیاده شد، اشکش نمی آمد، بغض خفه اش می کرد، نشست کنار جاده، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های

روی کمرش سوخت، برگشت شهر، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام، کمرش

شکست، دل برید، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود،...

- پاشو داداش، پاشو اینجا که جای خواب نیس...

چشم هاشو باز کرد، صبح شده بود، تنش خشک شده بود، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد، در بانک باز شد، حال پا شدن نداشت، آدم

ها می آمدند و می رفتند،

- داداش آتیش داری؟

صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود، چشم ها قلاب شد به هم، فرصت فکر کردن نداشت، با همه

نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد،

- آی دزد، آیییییی دزد، پولامو بده، نامرد خدانشناس... آی مردم...

جوان شناختش،

- ولم کن مرتیکه گدا، کدوم پولا، ولم کن آشغال...

پهلوی چپش داغ شد، سوخت، درست جای بخیه ها، دوباره سوخت، و دوباره.... افتاد روی زمین، جوان دزد فرار کرد،

- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر می شد،

- بگیریتش.. پو. ل.. ام

صدایش ضعیف بود، صدای مبهم دلسوزی می آمد،

- چاقو خورده...

- برین کنار.. دس بهشنزنین...

- گداس؟

www.ParsBook.org

Babapour2010@gmail.com

23

- چه خونی ازش میره...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین، سرش گیج رفت، چشمهایش را بست و... بست. نه تصویر

فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید، همه جا تاریک بود... تاریک.......... همه زندگی اشیکخبر شد توی روزنامه:

- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد.

همین، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می

ماند زندگی،

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،

قصه آدم ها، مثل لالایی نیست. قصه آدم ها، قصیده غصه هاست.




تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 6:4 عصر | نویسنده : پدرام معصوم | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

ابزار وبلاگ

داستان2 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ

Welcome To Java Script Code

www.asemannet.blogfa.com//