ابزار هدایت به بالای صفحه

="http://www.1abzar.com">ابزار وبمستر داستان 3 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

26

دختر کوچک و آقای دکتر

 

 

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر

کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که

نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید

مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت

همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب

افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که

علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت

تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار

سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!

************************

لنگه کفش

 

 

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از

پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...

لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش

نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد

شد.

************************

خسته

 

 

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در

حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!

27

کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ

 

 

بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت و یا

نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت

و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه های نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند

می کند.

میوه

 

 

وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوری لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟

" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "

انصراف

 

 

آدم فقیری تصمیم گرفت یک خانهی کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.

تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت

خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.

مچاله

 

 

دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.

بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر

بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهای را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.

چای

 

 

تنها هستم. ام?ا زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چای میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت

میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پای گلدان خالی میکنند. برای همین گل من به چای عادت کرده. آب که میدهم برگهایش

پژمرده میشود. بیشتر عصرها چای درست میکنم و با هم میخوریم.

ساعت هفت

 

 

زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخری که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "

مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.

فقط

 

 

زنی عاشق مردی شد. با او ازدواج کرد. ام?ا کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "

مسخ

 

 

جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهای مربوط به آب حیات

آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.

نزن

 

 

زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهی زیباروی شوهرش بود. زن کنار جسد

شوهرش و روبهروی قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صدای طوطی میآمد: "امیلی

نزن... "

28

عشق

 

 

غزالی عاشق یوزپلنگی بود. حاضر بود جانش را برای او بدهد. عاقبت هم همین طور شد. یوزپلنگ گرسنه بود.

گوسفند گوسفند

 

 

یک باری گرگها از کارهایی که تا آن روز کرده بودند شرمنده شدند. تصمیم گرفتند منبعد حیوانی را نکشند. گیاهخوار شدند و علف خوردند.

گوسفندها شادی کردند و دیگر با خیال راحت به چرا میرفتند، تا این که جمعیتشان زیاد و زیادتر شد و به خصوص در سالی که باران کم آمد، به

گرگها اعتراض کردند که چرا علفهای آن طرف رود را میچرند. جمع شدند و به گرگها حمله کردند و چنان رعبی به دل آنها انداختند که حالا

گاهی بچهگوسفندی که حوصلهاش سر میرود برای بازی به گلهی گرگها میزند، و گرگها تا از دور گوسفندی را میبینند زوزه و فریاد میکنند

که "گوسفند، گوسفند" و فرار میکنند.

فساد

 

 

جوان متدینی بود. از اینها که تعصب دارند. دلش میخواست به دیدار دختر برود. دو دل بود. استخاره کرد. بد آمد.

بعد از چند دقیقه دوباره استخاره کرد.

مقرراتی

 

 

هوا سرد و پیادهروها یخبندان بود. رحیمی اتومبیل میراند. پیرمردی را دید که روی یخها زمین خورده. از سرش خون میآمد. منقلب شد. باید

کمکش میکرد. فکر کرد که وقت این کار را هم دارد. برای اطمینان بیشتر به ساعتش نگاه کرد. اشتباه میکرد. پنجدقیقهای بیشتر به کارش

نمانده بود. گاز داد تا دیرش نشود.

سود

 




تاریخ : شنبه 92/9/30 | 11:25 صبح | نویسنده : پدرام معصوم | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

ابزار وبلاگ

داستان 3 - اخبار جهان
سفارش تبلیغ

Welcome To Java Script Code

www.asemannet.blogfa.com//