بستنی
در یک روز گرم تابستان کودکی 12 ساله وارد یک کافه شد گارسن را صدا زد از او قیمت بستنی با
شکلات را پرسید گارسن گفت: 50 تومان کودک نگاهی به پول داخل جیبش کرد قیمت بستنی بدون
شکلات را پرسید گارسن با حالتی همراه با عصبانیت به او گفت 35 تومان کودک یک بستنی بدون
شکلات سفارش داد و بعد از خوردن بستنی کافه را ترک کرد وقتی گارسن برای تمیز کردن میز به سر
میز آن کودک رفت، بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت. کودک روی میز 15 تومان برای گارسن انعام
گذاشته بود .
************************
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را
دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت
دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر
از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما
همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و
دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و
«. رفتار می کند
************************
کودک
کودک که بی هیچ اراده ای پا به دنیا نهاده بود گریست...
شاید نمی دانست هیچ حادثه ای در دنیای آدم ها ارادی نیست! او که جز سیاهی ندیده بود از
حجم رنگ ها و فضا هراسان بود و می گریست... کم کم دنیا با همه ی رنگ و حجمش برایش
تکرار شد و تکرار شد و تکرار.... وکودک دست در دست زمان گریه هایشرا از یاد برد...
آموخت برای خواسته هایشدیگر اشک نریزد... آموخت همیشه بجنگد بی آنکه چشمان حریف را
بنگرد... آموخت فاصله ایست به وسعت شب از خواستن تا رسیدن! کودک از یاد برد طعم خنده
های بی بهانه اش را...
اما آدمک ها نام این فراموشی را بلوغ نهادند! و کودک دیگر کودک نبود...
************************
19
شیر و موش
اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار
زیادی از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین
کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگری به وجود آورند. ما ازبه یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها
طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازی به
کارهای خارق العاده نیست.
می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندی ساده، باز کردن دری به روی دیگری، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه ای پر مهر و
محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته های بالا پرداخته شده است:
روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر
از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه های قوی خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در
عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم".
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.
مدتی بعد، شیر داخل تله ای گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لای طنابهای گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی
موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و
به کمک دندانهای تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدی؟ فکر می
کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش
کوچک و ضعیف هستی! "
************************
20
دستان دعا کننده
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش
این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد
تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می
پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان
هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه
انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می
کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار
سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای
4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی
بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا